داستان شماره 2233
داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..
داستان شماره 2233
داستان شماره 2231
داستان شماره 2230
داستان شماره 2229
بِسْمِ اللّهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحيمْ
منبع :كتاب عظمت يك نگاه صفحه ۱۸۰ به نقل از كتاب مقام والدين در اسلام صفحه
داستان شماره 2228
داستان شماره 2227
داستان شماره 2225
داستان شماره 2223
داستان شماره 2221
داستان شماره 2205
داستان شماره 2204
داستان شماره 2202
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی
داستان شماره 2201
داستان شماره 2196
داستان شماره 2192
داستان شماره 2191
داستان شماره 2190
داستان شماره 239
داستان شماره 235
داستان واقعی : زن زیبا و عابد شهر
بسم الله الرحمن الرحیم
در شهری زنی بسیار زیبا رو بود که شوهری (بی غیرت) داشت
زن روزی خودش را آرایش کرد و به شوهر بی غیرتش گفت: آیا کسی هست که منو ببینه و در فتنه واقع نشه؟
شوهر گفت: بله یک نفر بنام عبید که بسیار انسان عابدیست
زن گفت: حالا ببین چجوری وسوسه اش میکنم و در فتنه می اندازمش
زن به نزد عبید رفت و چادرش را از چهره اش کنار زد ، مثل اینکه تکه ای از ماه در صورت این زن گذاشته بودن و عبید را بسوی خودش دعوت کرد
عبید گفت: باشه من قبول میکنم که باتو باشم اما چند سوال دارم و دوست دارم با من صادق باشی اگر صادق بودی قبول است ، آن زن گفت:باشه درست جواب میدم
عبید گفت: اگر الان عزرائیل برای بیرون آوردن روحت بیاد آیا در آن حالت نزع روح دوست داری بامن مشغول باشی؟زن گفت: نه به خدا
عبید گفت اگر تو را در قبر گذاشتن و منکر و نکیر برای سوال و جواب پیشت آمدند در آن حالت دوست داری با من باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبید گفت: اگر قیامت برپاشد و تو نمی دانستی که پرونده اعمالت به دست راستت می دهند یا دست چپت آیا در آن حالت باز دوست داشتی با من مشغول باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبیدگفت: اگر ترازوی اعمال گذاشتند و تو نمی دانستی که اعمال خوبت بیشتر میشود یا اعمال بدت ! آیا در آن حالت باز دوست داشتی که با من مشغول گناه باشی؟ زن گفت: نه به خدا
عبید گفت: اگر در مقابل خدا قرار گرفتی و خداوند با تو صحبت می کرد ،آیا باز هم دوست داشتی با من باشی ؟ زن گفت نه والله
عبید گفت: وقتی مردم از روی پل صراط رد میشدند و تو نمی دانستی که آیا میتونی رد بشی یانه؟ آیا باز هم دوست داشتی بامن مشغول گناه باشی ، زن گفت نه به خدا دیگه نگو
عبید گفت : راست گفتی و آن زن به خانه رفت و به شوهرش گفت هم من بد کردم هم تو و زن توبه کرد واز عبادت کاران بزرگ شد
داستان شماره 232
دختر انگلیسی؛ از سراب تا سعادت حقیقی
دختری بود از اهالی بریتانیا که در شهر لندن سکونت داشت. این دختر در آغاز جوانیاش قرار داشت که پدرش به او گفت:«تو الان میتوانی بر خودت تکیه کنی». (ای برادرانم! بنگرید به این جدایی و این شهرنشینیهای بیارزش و اینکه هیچ مسئولیتی در قبال عزیزترین مردم خودشان نمیپذیرند
بالفعل این دختر بیهدف به راه افتاد. او به دنبال کسی بود که شریک زندگیاش شود. او دنبال پسری بود، هر پسری که میدید تا با او چند روزی روابط دوستانه برقرار کند، نه برای عشق و شهوت، آنگونه که خود دختر ذکر میکند… او فقط پناهگاهی میخواست که تا به آن پناه برد و پشتیبانی میخواست که به آن تکیه کند و سینهی مهربانی که آرزوها و دردهایش را احساس کند… ولی در سرزمینی مانند بریتانیا چنین چیزی بسیار بعید است
نکتهی مهم در این ماجرا این است که این دختر پس از چندین سال که از دوستی به دوست پسری دیگر جا به جا میشد، از این عده سه فرزند به دنیا آورده بود که دو دختر و یک پسر بودند و پس از مدت زمانی که با آنها گذرانده بود دیگر هیچ رغبتی به زندگی نداشت و دنیا با همهی وسعتش برای او تنگ شده بود. زیادی غمها و رنجهایش او را به فکر کردن برای خودکشی وادار میکرد، چون او هیچ مسکنی و حتی غذایی که برای فرزندانش کافی باشد نمییافت؛ و این در حالی بود که حکومت بریتانیا برای افرادی در وضعیت او مستمریهای ماهانه اختصاص داده بود ولی این مستمریها برای او و فرزندانش کافی نبود. به همین دلیل این مادر بیچاره تصمیم گرفت به کلیسا برود تا شاید آنچه را میجوید در آنجا بیابد. هنگامی که به کلیسا رفت و ماجرای خود را برای آنها بازگو کرد، کشیشها فقط به دعا کردن و نماز برای او بسنده کردند. او بازگشت و اقدام به خودکشی کرد. او با خود اکسید آرسنیک که بسیار سمّی نیز بود، حمل میکرد. به کوچهی ساختمانی رفت که غالباً کسی به آن نزدیک نمیشد و میخواست آن را بنوشد که در همین لحظه جوانی از کنار او گذر کرد و متوجه شد که او میخواهد خودکشی کند. به سرعت تصمیم گرفت که او را از این فکر بازدارد. این جوان مسلمانی عربی بود
در آن لحظه دختر، سخن جوان مسلمان را قبول کرد و شیشهی محتوی اکسید آرسنیک را به زمین انداخت. پس از آن جوان دختر را برای شام به خانهاش دعوت کرد ولی او به شدت امتناع ورزید و گفت:«از من چه میخواهی؟ آیا میخواهی کاری را که دیگر جوانان انجام میدهند با من انجام بدهی؟
ولی جوان به نرمی در جواب او گفت: «نه، خواهرم. دین من مرا از ارتکاب گناهان و انجام دادن فواحش بازمیدارد». و بعد از اینکه داستان [علت خودکشی] او را فهمید، تصمیم گرفت تا بر دعوت او برای شام اصرار ورزد
دختر پس از اینکه آسوده خاطر شد و نسبت به او اطمینان حاصل کرد، دعوت وی را پذیرفت. پس از اینکه برای آوردن فرزندانش از او کسب اجازه کرد با او به خانهاش رفت. بعد از خوردن غذا جوان از او خواست که در مورد زندگیاش مفصلاً با او صحبت کند
دختر خجالتزده شده و گریان به وی گفت که او تنها کسی نیست که دچار این مشکلات شده است، ولی او به عکس بسیاری از دختران دیگر قادر به تحمل آنها نبوده است. به صورت اجمالی از سختیها، عذاب وجدانها و از راضی نبودنش نسبت به این آزادی تباه کننده زندگی سخن به میان آورد و در خلاصهی سخنان خود ذکر کرد که فرزندانش هر یک گل باغی دیگر هستند
در پایان جوان مسلمان توانست تا برای او راه نجات و سعادت دائمی را شرح دهد که فقط در دین مبین اسلام است و در غیر آن یافت نمیشود. دختر خوشحال شد و با گریه گفت:«چگونه ممکن است که مسلمان شوم در حالی که اینگونه آلوده به گناه هستم؟
جوان به او پاسخ داد:«هر گناهی با توبهی نصوح و خالصانه به نیکی تبدیل میشود و خداوند اجر تو را دو بار به تو عطا میکند
دختر جوان از این رخداد نیکو و این سرانجام زیبا بسیار خوشحال شد. او همراه با جوان مسلمان به محلّهای رفت که اغلب ساکنان آن مسلمان بودند و با آنها آشنا شد. لباس زیبای اسلام (حجاب) را به تن کرد. او با مرد انگلیسی مسلمانی که به دنبال همسری مسلمان و اهل انگلستان بود، ازدواج کرد و زندگیاش پس از شکست روحی به سعادتی که حد و مرزی نداشت و به زندگیای پر از سازگاری، عشق و محبت تبدیل گشت